زیر صفر SubZero

رازهای موفقیت Life Style

زیر صفر SubZero

رازهای موفقیت Life Style

درخواست کوروش کبیر

روزی کوروش در حال نیایش با خدا گفت:خدایا به عنوان کسی که عمری پربار داشته و جز خدمت به بشر هیچ نکرده از تو خواهشی دارم.آیا میتوانم آن را مطرح کنم؟خدا گفت:البته!
_از تو میخواهم یک روز،فقط یک روز به من فرصتی دهی تا ایران امروز را بررسی کنم.سوگند میخورم که پس از آن هرگز تمنایی از تو نداشته باشم.
_چرا چنین چیزی را میخواهی؟به جز این هرچه بخواهی برآورده میکنم، اما این را نخواه.

_خواهش میکنم.آرزو دارم در سرزمین پهناورم گردش کنم و از نتیجه ی سالها نیکی و عدالت گستری لذت ببرم.اگر چنین کنی بسیار سپاسگذار خواهم بود و اگر نه،باز هم تو را سپاس فراوان می گویم.

خداوند یکی از ملائک خود را برای همراهی با کوروش به زمین فرستاد و کوروش را با کالبدی،از پاسارگاد بیرون کشید.فرشته در کنار کوروش قرار گرفت.کوروش گفت: ((عجب!اینجا چقدر مرطوب است!)) و فرشته تاسف خورد.

_میتوانی مرا بین مردم ببری؟میخواهم بدانم نوادگان عزیزم چقدر به یاد من هستند.

و فرشته چنین کرد.کوروش برای اینکار ذوق و شوق بسیاری داشت اما به زودی ناامیدی جای این شوق را گرفت.به جز عده ی اندکی،کسی به یاد او نبود .کوروش بسیار غمگین شد اما گفت:اشکالی ندارد.خوب آنها سرگرم کارهای روزمره ی خودشان هستند.فرشته تاسف خورد.
در راه میشنید که مردم چگونه یکدیگر را صدا میزنند:عبدالله!قاسم!...


_هرگز پیش از این چنین نام هایی نشنیده بودم!!!


فرشته گفت:این اسامی عربی هستند و پس از هجوم اعراب به ایران مرسوم شدند.


_اعراب؟!!!


_بله.تو آنها را نمیشناسی.آخر آن موقع که تو بر سرزمین متمدن و پهناور ایران حکومت میکردی،و حتی چندین قرن پس از آن،آنها از اقوام کاملا وحشی بودند.


کوروش برافروخت: یعنی میگویی وحشی ها به میهنم هجوم آورده و آن را تصرف کردند؟!پس پادشاهان چه میکردند؟!!!
فرشته بسیار تاسف خورد.
سکوت مرگباری بین آنها حاکم شده بود.بعد از مدتی کوروش گفت:تو می دانی که من جز ایزد یکتا را نمی پرستیدم.مردم من اکنون پیرو آیینی الهی هستند؟


_در ظاهر بله!


کوروش خوشحال شد: خدای را سپاس! چه آیینی؟


_اسلام


_چگونه آیینی است؟


_نیک است


وکوروش بسیار شاد شد. اما بعد از چندین ساعت معنی در ظاهر بله را فهمید .........


_نقشه فتوحات ایران را به من نشان می دهی؟ می خواهم بدانم میهنم چقدر وسیع شده.
وفرشته چنین کرد.


_همین؟!!!


کوروش باورش نمی شد. با نا باوری به نقشه می نگریست.


_پس بقیه اش کجاست؟ چرا این سرزمین از غرب و شرق و شمال و جنوب کوچک شده است؟!!!


و فرشته بسیار زیاد تاسف خورد.


_خیلی دلم گرفت ، هرگز انتظار چنین وضعی را نداشتم. میخواهم سفر کوتاهی به آنسوی مرزها داشته باشم و بگویم ایران من چه بوده شاید این سفر دردم را تسکین دهد.


فرشته چنین کرد، تازه به مقصد رسیده بودند که با مردی هم کلام شدند.پس از چند دقیقه مرد از کوروش پرسید:راستی شما از کجا می آیید؟ کوروش با لبخندی مغرورانه سرش را بالا گرفت و با افتخار گفت:
ایران!
لبخند مرد ناگهان محو شد و گفت : اوه خدای من، او یک تروریست متحجّر است!
عکس العمل آن مرد ابدا آن چیزی نبود که کوروش انتظار داشت. قلب کوروش شکست.


_مرا به آرامگاهم باز گردان.

ود: اما هنوز خیلی چیزها را نشانت نداده ام، وضعیت اقتصادی، فساد، پایردن .............
کوروش رو به آسمان کرد و گفت: خداوندا مرا ببخش که بیهوده بر خواسته ام پافشاری کردم، کاش همچنان در خواب و بی خبری به سر می بردم.      و فرشته گریست

نظرات 6 + ارسال نظر
سمیرا چهارشنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 12:50

سلام
خیلی جالب بود
واقعا باعث تاسفه

نژلا چهارشنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 17:35 http://www.nezhla.blogfa.com

سلام
ممنونم عزیز از حضورت

سلام دوست عزیز
خیلی خوبه که شما به زیر صفر سر می زنید و نظز میدین
ممنون از حضور سبزتون...

نژلا جمعه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 00:05 http://nezhla.blogfa.com

حق با شماست
من هیچ گاه پس از مرگم
جرئت نکرده ام که در آئینه بنگرم
و آنقدر مرده ام
که هیچ مرگی مرا دیگر
ثابت نمی کند.

آه
آیا زنجره ای را
که در پناه شب بسوی ماه گریخت
از انتهای باغ شنیدید؟

من فکر می کنم که تمام ستاره ها
به آسمان گمشده ای کوچ کرده اند.
و شهر ، شهر چه ساکت بود
من در سراسر مسیر خود
جز با گروهی از مجسمه های پریده رنگ
و چند رفتگر
که بوی خاکروبه و توتون می دادند
و گشتیان خسته ی خواب آلود
با هیچ چیز روبرو نشدم.

افسوس
من مرده ام
و شب هنوز هم
گوئی ادامه ی همان شب بیهوده است!
---
فروغ

یادش گرامی

نژلا دوشنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 20:41 http://www.nezhla.blogfa.com

سلام دوست من
من اخیرا از چند نفر از دوستان نظری داشتم مبنی بر اینکه موقع باز کردن وبلاگم به شدت مشکل دارند و با اخطارهای عجیب غریب روبرو می شن.
آیا شما هم همین مشکل رو دارید؟ اگه ممکنه نظرتون رو در این باره به من بگید تا اگه مشکلی هست بتونم رفعش کنم . چون نمی خوام شما دوستهای گلم واسه سر زدن به من با مشکلی روبرو بشید.
خیلی از لطفتون ممنونم

سلام
دیدم دوست عزیز مشکلی نداشت...

وحید جمعه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 00:01

من هم به اتفاق بجه ها گریستم

سلام وحید
باز هم به ما سر بزن

سید بهزاد سلطانی پنج‌شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 02:44 http://barayekurosh.blogfa.com

درود دوست عزیز
متشکرم به خاطر قرار دادن داستان کوروش در وبلاگتان
اما آیا بهتر نبود قبل از آن از نویسنده اجازه میگرفتید؟
این داستان از نوشته های بنده میباشد
و به دلیل ثبت نشدن در اداره ی فرهنگ و ارشاد و وجو افراد سودجو از شما میخواهم که نام بنده را در زیر داستان ذکر بفرمایید
منتظر حضور سبزتان هستم
یا علی

سید بهزاد سلطانی
http://barayekurosh.blogfa.com

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد